اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم



من خودم سمت قفس می روم و می گویم             


مرغ، خام ِطمع ِدانه نباید بشود


توقف گفتگوی درونی و به تبع آن زندگی در زمان حال

   

  

     از درون خویش این آواز ها     منع کن تا کشف گردد رازها



صدا ها :


 موسیقی فیلم :    State of Siege 1972


 Download

 


همیشه راه‌حلی برای اجتناب از خودکشی پیدا می‌کند و هشتادوهشت سالِ تمام زندگی می‌کند



حتی تبر کنار تو تغییر می دهد


طرز نگاه خود به درختان کاج را


مصمم است ازانسانیت خوددست بکشد از این پس دیگرهیچ چیزی برایش ارزشی ندارد....


...ازانجا که ما دیگرنمی دانیم چه می خواهیم٬چه را دوست داریم٬به چه ارج می نهیم٬وچه را می ستاییم٬دیگرنمی دانیم که خود چه هستیم...تصورمی شدگذشته چیزی است که دیگر وجود ندارد.اکنون دریافته ایم که ما خودگذشته ایم٬زیرا خود را درزمان حال ندیدن به این معناست که تنها ردپایی درآن داریم.گرچه درحال زندگی می کنیم اما ازآن بیرون رفته ایم.زمان حال دیگرزمانه ی مانیست.بی گفتگو پیرشده ایم زیرا برای پیرشدن نیازی نیست که خوددگرگون شویم٬کافی است زمانه دگرگون شودو زمانه پیوسته چنین میشود.پیرشدن٬از زمانه ی دیگرشدن٬ازنسل دیگرشدن است.پیری به تغییرسن نیست٬زیاددریک سن ماندن است... 


 روسو می گفت:انسانی که می اندیشد حیوانی منحرف است.بنابراین هرانسانی که ادبیات رابرگزیندنشان میدهدبیمارانسانیت خویش است.نوشتن٬سخن گفتن با کسانی است که آنهارا نمی بینیم.هرکتاب همچون یک بطری در دریاست٬ونیز هیچ نویسنده ای درپی یافتن انسانیت خویش نبوداگرنخست آنرا ازدست نمی داد.

...امابا این همه بیش ازگذشته آزادنیستیم زیراهمیشه این توهم مارامی فریبدکه برای آزادبودن کافی است آزادی داشته باشیم٬همانگونه که کافی است بدبخت نباشیم تا احساس خوشبختی کنیم.


...بن ووتیه٬شخصیت موردتوجه جهان هنری معاصراست.هیچ موزه ی ملی وهیچ بنیادی وجودنداردکه روی درورودی گردانش چندنمونه ازآثار او عرضه نشده باشد.درسال۱۹۶۲حتی یک گالری لندن ٬شخص او را در ویترین خودبه نمایش گذاشت واو ۱۵روزتمام درآنجازندگی کرد.پس از۱۹۶۷تابلوهای اوجمله های کوتاهی بودکه باقلم ٬به رنگ سفیدروی زمینه ی آبی یاسیاه می نوشت: بن به همه چیزمشکوک است٬همه چیز٬هنراست٬هنربی فایده است٬هنردلقک بازی است.درسال ۱۹۷۲به درخواست ریس جمهور فرانسه نمایشگاهی باعنوان ۱۲سال هنرمعاصر فرانسه٬درگران پاله برگزارشد.درآنجا بن لیوانی پر از ادرار رابه نمایش گذاشت.دراین ماجرا یک نکته آشکار شد و آن اینکه چیزی بی معناتر٬مبتذل تر٬بدوی تر٬بی واسطه ترومهمل تر وجود نداردکه نتوان اثریاشیئی هنری محسوب کرد.دلیل آن نیز روشن است:انسان چنان پاره پاره شده که مصمم است ازانسانیت خوددست بکشد.از این پس دیگرهیچ چیزی برایش ارزشی ندارد....


 نیکلا گریمالدی- انسان پاره پاره


و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم


برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که

دوستمان نمی دارند

همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که

دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداریم

به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و

همواره بر می خوریم

اما آنانی را که دوست می داریم

همواره گم می کنیم و

هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم 


شل سیلور استاین



نه دیگه این دلا دل نیست...


پیشنهاد می شود :


The Book of Life 2014



فک نکن نمی دونم


ز ناچاریست، گر همصحبت ِما میشوی گاهی



من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم


من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی...



از سیستمی حرف می زند که همه بدنبال فرار اند جز سردمداران و پاسدارانش که معاششان از آن است


؟


راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند ،بی هنگام ناپدید میشوند ؟



 آنگه که درونت ز برونت خشم دارد                   

وان آینه از دیدن چشمت شرم دارد 

از لذّت این شرشر باران چه بگویم؟


حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم

با این زن پتیاره­ی عریان چه بگویم؟


از بُغضِ فراموشیِ «همّت» به «مدرّس»

از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟


با دخترکِ فال­فروشِ لبِ مترو

یا بیوه زنِ بچّه به دندان چه بگویم؟


زن با غمِ شش عائله با من چه بگوید؟

من با شکمِ گُشنه به ایمان چه بگویم؟


با او که گُل آورده دم شیشه­ ی ماشین

از لذّت این شرشر باران چه بگویم؟


دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر

با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟


تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا

ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم!؟



تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم

وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد ... چیزی شبیه غرور


چه چیزای عجیبی طبیعیه



 بری جایی که جای تو نیست ، کاری کنی که مورد علاقه ی تو نیست ، جایگاهی داشته باشی که رویای تو نیست ، آدمی بشی که بودنش دغدغه ی تو نیست ...



دست نجار است

که صندلی را تکان می‌دهد

وگرنه درخت‌ها

از مهاجرت خوش‌شان نمی‌آمد

خوش‌شان نمی‌آمد

به آن‌ها بگوییم

میز

صندلی

کمد



دانش واقعی رسوب نمی‌کند


آشناست، نه؟


از هر سه کوبایی، تنها یکی خواندن می‌دانست؛ حال آن‌که چیزی نمی‌خواند: روزنامه‌ها که کاملا زیر نظارت بودند و قابل خواندن نبودند. سانسور دامن کتاب‌ها را نیز می‌گرفت و کتاب‌خانه‌ها و دانشگاه را خالی می‌کرد. حزب‌های مخالف پیوسته حرف می‌زدند: آن‌ها خود را نگهبانان آزادی‌های دموکراتیک می‌شمردند. همه، حتی حزب کمونیست خواستار قانون اساسی و انتخابات بود. اما صدای‌شان سال به سال یواش‌تر می‌شد و دیگر به گوش نمی‌رسید. باتیستا منفور بود ولی کسی نمی‌دانست چه کسی را باید جایگزین او ساخت. هرگاه با کسی از انتخابات عمومی صحبت می‌کردید به شما می‌خندید. باری، کوبا کشوری می‌نمود که تسلیم است و بدبختی به صورت تب در آن ثابت شده است



جنگ شکر در کوبا  - ژان پل سارتر - جهانگیر افکاری


(عقاید یک گرگ)

پیشنهاد می شود :


Little White Lies 2010