Nikos Economopoulos
هیچ دلی عاشق و دچار مبادا
عاقبت چشم ، انتظار مبادا
میروی و ابرها به گریه که برگرد
چشم خداوند اشکبار مبادا
تشنه لبی مست رفته است به میدان
این خبر سرخ ناگوار مبادا
تشنه لبی مست رفته است به میدان
آینه با سنگ در کنار مبادا
تشنه لبی مست رفته است به میدان
وعده ی دیدار بر مزار مبادا
تشنه لبی مست رفته است به میدان
تشنه لب مست بی قرار مبادا
شیهه اسبی شنیده می شود از دور
شیهه اسبی که بی سوار مبادا
این طرف آهو دوید آن طرف آهو
دشت در اندیشه ی شکار مبادا
وسعت دشت است و وحشت رم اسبان
غنچه ی سرخی به رهگذار مبادا
زندگی سبز و مرگ سرخ مبارک
دشت پر از لاله بی بهار مبادا
عالم کثرت گشود راه به وحدت
هیچ به جز آفریدگار مبادا
فاضل نظری
ایمانش را کاملا و برای همیشه از دست داده بود. از دست دادن ایمان و اعتقاد به اندازه ی خود ایمان ، پدیده ای اسرار آمیز است .بی ایمانی اساسا ریشه در منطق ندارد و تغییری ست که در فضای ذهن انسان رخ می دهد.
(254)دختر کشیش | جورج اورول | ترجمه بهناز پیاده| انتشارات مجید
آدم ها دو دسته ن :
آدم هایی که می مونن،آدم هایی که می رن
آدم هایی که به رویاشون خیانت میکنن ، آدم هایی که دنبال رویاشون میرن
آدم هایی که به ماه بالای سرشون خیره شدن و آدم هایی که به ماه تو آب
محمد یعقوبی
راهبه به ما گفته بود که در زندگی دو راه پیش رو دارید. راه فطرت و راه مرحمت... شما باید راه تون رو انتخاب کنید... مرحمت سعی نمیکنه خودش رو راضی نگه داره. میپذیره اگه تحقیر بشه، فراموش بشه،منفور بشه. توهین ها و آسیب ها را میپذیره.
فطرت فقط میخواد خودش رو راضی نگه داره. دیگران را هم مجبور میکنه که راضی باشن. دوست داره بر دیگران فرمانروایی کنه، تا راه اون رو پیش بگیرن...
اون دلایلی برای خوشحال نبودن پیدا میکنه. وقتی که تموم دنیای اطرافش داره میدرخشه. عشق لابه لای تمام دنیا داره لبخند میزنه.
راهبه به ما یاد داد که هیچکس نبوده که قدم در راه مرحمت گذاشته باشه و به فرجام بدی رسیده باشه
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم که باد از دل صحرا می آورد بویش
کسی بزرگ تر از امتحان ابراهیم کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که میگرید کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست که این غریب نهادست سر به زانویش؟
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک ترک ترک شده اش نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی ست وارث این درد ها که چون کوه است عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان که عشق میکشد از هر طرف به هر سویش
طلوع میکند اکنون به روی نیزه سری که روی شانه طوفان رهاست گیسویش
خوبی ِ هندونه تو پوست کلفتشه ... تو هر آب چرکی هم که بیافته میشه خنک شه بی اینکه توش کثیف شه ...پس بمون و خنک شو
وضعیت سفید
تمام عمرم در دنیایی زندگی کرده بودم که در آن تقریباً همه چیز شکستنی بود. شانهها را از استخوان و چوب شکننده میساختند، کوزهها، بشقابها و دیگها بیشتر از جنس خاک رس پختهشده در کوره بودند. شکستهشدن هر کاسه یا فنجان، خسارتی هنگفت و دردسری بزرگ برای خانواده محسوب میشد. هنگامی که یک تُنگ آب میشکست، باید نصف روز تا «کیترمایا» پیاده میرفتی تا یک تُنگ دیگر از سفالگر آنجا بخری. به همین دلیل ما آدمهای دودستی بودیم؛ هر کس وقتی میخواست چیزی را به دست کسی بدهد و یا از دست او بگیرد، از هر دو دستش استفاده میکرد.
داستان همشهری
افتاد
آنسان که برگ آن اتفاق زرد میافتد
افتاد
آنسان که مرگ آن اتفاق سرد میافتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد
قیصر امینپور
Nicolas Tikhomiroff
پشت رل ساعت حدودا پنج ،یا پنج و نیم
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری، گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم، وخیم
بخت بد ،برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :
یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"
شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"
گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
کاظم بهمنی
Mikhael Subotzky
آدم ها با نشان دادن فاصله نقش می خواهند این را به دیگران القاء کنند که از نقش شان چندان دلخوش نیستند،یا برای این نقش چندان اهمیتی قائل نیستند یا برای نقش های مهم تری ساخته شده اند
گافمن/نمود خود در زندگی روزمره
مثل زنبور عسل نه، مثل پروانه روی تجربه ها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه ، شور، حال ،عشق... از هر کدام اندکی بچشیم ، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.
سهراب سپهری
تهران دی ماه 1343
از کتاب: هنوز در سفرم
Ammar Awad
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم
آوار پریشانیست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانیست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم ، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
حسین منزوی
برایت اتفاق افتاده دنبال خودت باشی؟
شبی مانند یک دیوانه در حال خودت باشی؟
بدون همقدم از پرسههای خسته برگردی
میان جاده تنها باشی و مال خودت باشی؟
شده نام و نشانت را بپرسی از کسی دیگر!
شده در دیگران دنبال امثال خودت باشی؟
شده سنگ مزارت را ببینی بر سر راهت!
شده مانند من یک عمر پامال خودت باشی!
سراپا شمع باشی، شعله ور از بخت برگشته
سراپا شعلهور، پاسوز اقبال خودت باشی
برایت اتفاق افتاده شاید مثل من گاهی...
برایت اتفاق افتاده دنبال خودت باشی
علی اصغر شیری