تمام عمرم در دنیایی زندگی کرده بودم که در آن تقریباً همه چیز شکستنی بود. شانهها را از استخوان و چوب شکننده میساختند، کوزهها، بشقابها و دیگها بیشتر از جنس خاک رس پختهشده در کوره بودند. شکستهشدن هر کاسه یا فنجان، خسارتی هنگفت و دردسری بزرگ برای خانواده محسوب میشد. هنگامی که یک تُنگ آب میشکست، باید نصف روز تا «کیترمایا» پیاده میرفتی تا یک تُنگ دیگر از سفالگر آنجا بخری. به همین دلیل ما آدمهای دودستی بودیم؛ هر کس وقتی میخواست چیزی را به دست کسی بدهد و یا از دست او بگیرد، از هر دو دستش استفاده میکرد.
داستان همشهری