با کلمات می شود همه کار کرد


چیزی که دوست دارم این است که کسی بشوم مثل ویکتور هوگو. آقای هامیل می گوید با کلمات می شود همه کار کرد, بی آنکه کسی را به کشتن بدهیم

همیشه آنچه را که آدم می خواهد انجام بدهد نمی تواند ولی به رغم همه اینها در برابر آنچه که هست و انجام داده ، مسئول است


ژان پل سارتر

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم 


دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم


 ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز


 کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم


سعدی


کنار پنجره گیسو به گیسوی شب و باران

حواست نیست عاشق کرده‌ای حتی درختان را

یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود

فضا تنگ بود و  

سقف آسمان کوتاه

نفسم گرفت از این شهر، در ِ این حصار بشکن...


شفیعی کدکنی

دلم رفت

در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت

بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت


از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد

در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت


رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!!

پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت


مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت

مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت


مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس

یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت


ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد

زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت


ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش

امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت


دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد

دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی... (   )رفت

 


کاظم بهمنی

زندگی یعنی چه ؟


با خودم می گفتم

زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردنِ در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛

که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله ی گرمی امّید تو را، خواهد کشت

زندگی درکِ همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است،

که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهیِ با، امّید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه ی خاک

به جا می ماند

 زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریاییِ یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ی ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه ی روشن خاک است، در آیینه ی عشق

زندگی، فهمِ نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیراییِ از تقدیر است

وزن خوشبختیِ من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.


سهراب سپهری

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

بر خیز و مرد باش، ولیکن حذر، حذر 

 زنهار، بی گدار نباید به آب زد  


همدرد من! عزیز من! ای مرد بینوا

آخر تو نیز زنده‌ای، این خواب جهل چیست

 

مرد نبرد باش که در این کهن سرا

کاری محال در بر مرد نبرد نیست

 

زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است

هنگام کوشش است اگر چشم واکنی

 

تا کی به انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

او صریح خودش را فاش نمی کند بلکه گاهی رفتاری می کند که اتفاقا خلاف شخصیت خودش است

کسی که در حضور تو غـزل ارائه می کند حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می کند

کسی که در حضور تو غـزل ارائه می کند

حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می کند

فقـط برای کام خود لـب تو را نمی گزم

کسی که شهد می خورد عسل ارائه می کند

نشسته تـوی دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت

و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه می کند

به کُشته مرده های تو قسم که چشم محشرت

به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می کند

« رفــاه ِ» دست های تو شنیده ام به تازگی

برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه می کند

ظهــر ، کلاس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی

که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می کند

کاظم بهمنی

گفت: «روزنامه نمی‌خونم.»

«به‌خاطر همینه که هنوز لبخند می‌زنی.»

-برگردیم

-نه،یه کم دیگه بریم

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست


گفتم:«بدوم تا تو همه فاصله ها را»

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را


چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را


پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را


ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را


بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را


یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

صلاح ِ کار کجا و من ِخراب کجا

نگاه :


Peter van Agtmael

بر سرش چتر گرفتم 
دیدم 
او خودش باران است