تنگنا، فاصلهی میان ناامیدی و امید را کم میکند. برای کسی که روی لبه، زندگی میکند، هر اتفاق ناخوشایندی میتواند به فاجعه تبدیل شود و هر اتفاق خوبی، رنگ معجزه بگیرد
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
سهراب سپهری
بالاخره همه یک روزی می میرند و صد سال که بگذرد ، دیگر هیچ کس درباره ی این که دیگران که بودند و چطور مردند سوال نمی کند، پس بهتر است همان طور که دلت می خواهد زندگی کنی و همانطور که دوست داری بمیری
گریه آرام – کنزابورو اوئه
فامیل دور : آقای مجری امروز قراره واس این بچه برم خواستگاری
مجری: چی!؟ این که بچه س...
فامیل دور : من نصف این بودم زن گرفتم! این که دیگه لندهوری شده واس خودش!!
مجری: آخه این نه درس خونده،نه کار داره...
بچه: نه کف کرده!
فامیل دور : شما مگه تلوزیون نمیبینی؟ همش میگن مهم تفاهمه
مجری: آخه این بچه اصلاٌ میفهمه تفاهم ینی چی؟
فامیل دور : بله که میفهمه خودم بهش یاد دادم،تازه خیلی چیزای دیگه هم بلده،بابایی اونایی که دیروز بهت یاد دادمو بگو به آقای مجری...
بچه: نهادینه سازی صرفه جویی در مصرف آب،مبارزه با ترویج فرهنگ غربی،مذاکرات پنج بعلاوه یک
مجری: ینی چون چارتا کلمه قلمبه سلمبه یاد گرفته دیگه وقت زن گرفتنشه ؟
فامیل دور : آقای مجری زن گرفتن که چیزی نیس،مردم با همین چارتا کلمه وزیر میشن !
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:
من بیتو پریشان و تو انگار نه انگار ...
رویا باقری
در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد
ترس از رقیب بود، که آخِر زیاد شد
این قدرهام نصف جهان جمعیت نداشت
با کوچ او به شهر، مهاجر زیاد شد
یک لحظه باد، روسری اش را کنار زد
از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد
هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت
هی کار شاعران معاصر زیاد شد
از بس که خوب چهره و عالم پسند بود
بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد
گفتند با زبان خوش از شهر ما برو
ساکِ سفر که بست، مسافر زیاد شد
محمدرضا عبدالملکیان
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می روی به سلامت سلام ما برسانی
سعدی
آن یک که معتقد به خدا بود
و آن یک که نبود
هر دو می پرستیدند
یک زیبا را که در اسارت دشمن بود
آن یک که معتقد به خدا بود
و آن یک که نبود
یک روشنایی در برابرشان بود
نامش هر چه هست،چه فرقی است
که یکی اهل مسجد و دین بود
و دیگری از آن دوری می جست
آن یک که معتقد به خدا بود
و آن یک که نبود
هر دو وفادار بودند
با لبان خود،با دل خود و دست های خود
هر دو می گفتند که مام زنده بماند
که باقیش حرف است
آن یک که معتقد به خدا بود
و آن یک که نبود
در آستان مرگ، هر دو دگر بار،نام آن کس را
که هیچ یک فریبش نداده اند. بر لب می آورند
و جویبار خون سرخشان
یک رنگ و یک درخش می لغزد
آن یک که معتقد به خدا بود
و آن یک که نبود
خونشان جاریست
لویی آرگون
باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویمعلیرضا روشن
خدایا دارم می ترکم.خیلی وقته ازت خواستم کمکم کنی.هیچ وقتم نفهمیدم چه جوری کمک کردی.چه جوریش رو که دیگه خودت بهتر می دونی. ولی خواهش می کنم تنهام نزار .دیگه وقتی تو خودت همه چی رو می دونی، که من نباید بترسم. ولی می ترسم.
من ترانه 15 سال دارم - رسول صدر عاملی
در هیچ کاری موفق نمی شد به تمامی خودش باشد.چه بسا نطفه ی چیزهای زیبا و نیرومند که در او بود ؛اما به حد رشد نمی رسید