نه دیگه این دلا دل نیست...


پیشنهاد می شود :


The Book of Life 2014



فک نکن نمی دونم


ز ناچاریست، گر همصحبت ِما میشوی گاهی



من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم


من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی...



از سیستمی حرف می زند که همه بدنبال فرار اند جز سردمداران و پاسدارانش که معاششان از آن است


؟


راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند ،بی هنگام ناپدید میشوند ؟



 آنگه که درونت ز برونت خشم دارد                   

وان آینه از دیدن چشمت شرم دارد 

از لذّت این شرشر باران چه بگویم؟


حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم

با این زن پتیاره­ی عریان چه بگویم؟


از بُغضِ فراموشیِ «همّت» به «مدرّس»

از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟


با دخترکِ فال­فروشِ لبِ مترو

یا بیوه زنِ بچّه به دندان چه بگویم؟


زن با غمِ شش عائله با من چه بگوید؟

من با شکمِ گُشنه به ایمان چه بگویم؟


با او که گُل آورده دم شیشه­ ی ماشین

از لذّت این شرشر باران چه بگویم؟


دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر

با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟


تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا

ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم!؟



تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم

وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد ... چیزی شبیه غرور


چه چیزای عجیبی طبیعیه



 بری جایی که جای تو نیست ، کاری کنی که مورد علاقه ی تو نیست ، جایگاهی داشته باشی که رویای تو نیست ، آدمی بشی که بودنش دغدغه ی تو نیست ...



دست نجار است

که صندلی را تکان می‌دهد

وگرنه درخت‌ها

از مهاجرت خوش‌شان نمی‌آمد

خوش‌شان نمی‌آمد

به آن‌ها بگوییم

میز

صندلی

کمد



دانش واقعی رسوب نمی‌کند


آشناست، نه؟


از هر سه کوبایی، تنها یکی خواندن می‌دانست؛ حال آن‌که چیزی نمی‌خواند: روزنامه‌ها که کاملا زیر نظارت بودند و قابل خواندن نبودند. سانسور دامن کتاب‌ها را نیز می‌گرفت و کتاب‌خانه‌ها و دانشگاه را خالی می‌کرد. حزب‌های مخالف پیوسته حرف می‌زدند: آن‌ها خود را نگهبانان آزادی‌های دموکراتیک می‌شمردند. همه، حتی حزب کمونیست خواستار قانون اساسی و انتخابات بود. اما صدای‌شان سال به سال یواش‌تر می‌شد و دیگر به گوش نمی‌رسید. باتیستا منفور بود ولی کسی نمی‌دانست چه کسی را باید جایگزین او ساخت. هرگاه با کسی از انتخابات عمومی صحبت می‌کردید به شما می‌خندید. باری، کوبا کشوری می‌نمود که تسلیم است و بدبختی به صورت تب در آن ثابت شده است



جنگ شکر در کوبا  - ژان پل سارتر - جهانگیر افکاری


(عقاید یک گرگ)

پیشنهاد می شود :


Little White Lies 2010





نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام 


از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم




طرفِ دلتنگ
همیشه ما بودیم 

ایلهان برک

معشوق را "دلارام" می‌گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد


در آدمی، عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم مُلک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه‌ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طّب و غیر ذلک می‌کنند و آرام نمی‌گیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر، معشوق را "دلارام" می‌گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد - پس به غیر چون آرام گیرد؟ این جمله ی خوشی ها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه‌های نردبان، جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است. خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد، تا راهِ دراز بر او کوته شود و در این پایه‌های نردبان عمرِ خود را ضایع نکند.



فیه ما فیه

مولانا جلال الدین محمد بلخی



شاید هر ثانیه ، ساعت ها حرف دارد



این که عزلت و گوشه گیری با فضیلت تر است یا رفت و آمد با مردم،نسبت به اشخاص و احوال آنان تفاوت می کند


پیشنهاد می شود :


Night Train to Lisbon 2013






• مثل اینکه راستی راستی از پشت کوه اومدی


•• نه،ولی تصمیم دارم برم همون طرفا


با دست پاچگی برایت سلام فرستاد


یادت می‌آید

دختری را دوست داشتی
هفت سال پیش ؟
دیروز دیدمش.
چقدر خوشحال شد از دیدنم .
کنار خیابان ایستادیم
حال و احوالی کردیم .
شوهر کرده است
یک پسر دارد و یک دختر .
درباره تو پرسید
گفتم همانی که بودی
هیچ چیز فرقی نکرده .
گفت آهان.
خوشبخت است و شوهرش را دوست دارد
خانه‌ای برای خود دارند ..
با دست پاچگی
برایت سلام فرستاد.


بهجت نجات گیل


نه...واقعا؟


اونقدر که از بقیه شاکی هستی از خودتم شاکی هستی؟



وعده وصل تو می پرورم اندر سر خویش

می گذارم به سر خویش کلاهی گاهی

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی‌ست


دل‌خوشم با غزلی تازه، همینم کافی‌ست

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافی‌ست

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه‌گاهی که کنارت بنشینم کافی‌ست

گله‌ای نیست، من و فاصله‌ها هم‌زادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی‌ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین‌قدر که گرم است زمینم کافی‌ست

من همین‌قدر که با حال و هوایت گه‌گاه
برگی از باغچه‌ی شعر بچینم کافی‌ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب‌ترینم کافی‌ست


محمد علی بهمنی