آشناست، نه؟


از هر سه کوبایی، تنها یکی خواندن می‌دانست؛ حال آن‌که چیزی نمی‌خواند: روزنامه‌ها که کاملا زیر نظارت بودند و قابل خواندن نبودند. سانسور دامن کتاب‌ها را نیز می‌گرفت و کتاب‌خانه‌ها و دانشگاه را خالی می‌کرد. حزب‌های مخالف پیوسته حرف می‌زدند: آن‌ها خود را نگهبانان آزادی‌های دموکراتیک می‌شمردند. همه، حتی حزب کمونیست خواستار قانون اساسی و انتخابات بود. اما صدای‌شان سال به سال یواش‌تر می‌شد و دیگر به گوش نمی‌رسید. باتیستا منفور بود ولی کسی نمی‌دانست چه کسی را باید جایگزین او ساخت. هرگاه با کسی از انتخابات عمومی صحبت می‌کردید به شما می‌خندید. باری، کوبا کشوری می‌نمود که تسلیم است و بدبختی به صورت تب در آن ثابت شده است



جنگ شکر در کوبا  - ژان پل سارتر - جهانگیر افکاری


(عقاید یک گرگ)