Bruno Barbey

می توانید تفاوت زمین تا آسمان را میان ما و آن ها ببینید

گناه حکومت های پیشین، این بود که اموال مردم را در جهت اهداف پلید خود خرج می کردند. در حالی که ما این اموال را در جهت اهداف پلید آنان خرج نمی کنیم، بلکه در جهت اهداف ارجمند خودمان خرج می کنیم. و هر کس که از کمترین میزان عقل و شعور برخوردار باشد، می تواند تفاوت زمین تا آسمان را میان ما و آن ها ببیند.

پس ما کاملاً سر حرف خودمان هستیم که می گفتیم: دزدی کار زشتی است اما اکنون به یک استثنای کاملاً طبیعی که تا به حال از شدّت وضوح، مغفول مانده بود، تصریح می کنیم و جمله تاریخی خود را به این ترتیب تکامل می دهیم: « دزدی کار زشتی است مگر برای اهداف متعالی » به عبارت دیگر، وقتی ما پول مردم را صرف تحکیم و تقویت حکومت خودمان می کنیم، در حقیقت به مردم خدمت کرده ایم و مردم یقیناً قدر شناس و سپاسگزار ما خواهند بود. یعنی به واقع اگر بخواهیم نگاه دقیقتری داشته باشیم، نباید اسم دزدی روی این کار بگذاریم. و اگر می گذاریم صرفاً به این دلیل است که مردم در حکومتهای پیشین، این کار را به این اسم، صدا می کرده اند.

 

سید مهدی شجاعی

درس عبرت

می‌بایست این ماجرا برای من درس عبرتی می‌شد. اما اگر آدمی‌زاد طوری خلق شده بود که درس عبرت به گوشش فرو می‌رفت و می‌توانست خیر و صلاح خودش را تشخیص بدهد، همه‌ی ما هنوز لخت مادرزاد در بهشت می‌گشتیم.


نوشته‌ی هاینریش بل

برای دلهره‌ام سرپناه بردارم


همیشه دلخوشی‌ام بوده آخر بازی

 یکی دو مهره به عمد اشتباه بردارم

که تو برنده شوی از شکوه خنده ی تو
برای دلهره‌ام سرپناه بردارم


حامد عسگری


عکاس : Altaf Qadri

نوشتن

نوشتن هم گفتن است 
هم دم فرو بستن.


مارگریت دوراس 


عکاس: steve mccurry


از آدم ِ بی خطا میترسم، از آدم ِ دو خطا دوری میکنم، اما پای آدم ِ تک خطا می ایستم...!


رضا امیرخانی

پریشان کن سر زلف سیاهت شــــانه اش با من

پریشان کن سر زلف سیاهت شــــانه اش با من

سیه زنجیر گیسو بـــاز کن دیوانـــــــــه اش با من

که می گویـد که می نتوان زدن بی جـام وپیمانه
شراب از لــــعل گلگونت بده پیمـــــــانه اش با من

مگرنشنیده ای گنجینه در ویــــــرانه دارد جـــــــای
عیان کـن گنج حسنت ای پری ویـــرانه اش با من

ز سوز عشق لیلی در جهان مجنون شد افسانه 
تو مجنون ساز از عشقت مرا افســانه اش با من

بگفتم صید کـــــــردی مرغ دل نیکو نگهــــــــدارش
سر زلفش نشانم داد و گفتــــــــــا لانه اش با من

ز تــــــــــرک می اگر رنجید از من پیر میخـــــــــــانه
نمودم تـــوبه زین پس رونق میخــــــانه اش با من

مگو شمع رخ مـــــــــه پیکران پروانه هـــــــــــا دارد
تـــــو شمع روی خود بنمـــــا بُتا  پروانه اش با من


اشتراک این دو دسته

بعضی ها به چیزی اعتقاد دارند

بعضی ها هم هیچ وقت در زندگی شان فکر نکرده اند

اشتراک این دو دسته 

99 درصد آدم های دنیا را شامل می شود

قومی متفکرنــد انـــدر ره دیـــــــــن                قومـــــی به گمـان فتاده در راه یقیــــن

می ترسم از آن که بانگ برآید روزی               که ای بیخبران،راه نه آن است و نه این

خیام

قیمت یک سحر آغوش چشیدن، صد شب
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق !

عهدشکن گشته اند خاصه و عامه


قاعده ی اهل این دیار نه این بود

نگذار که به آرامی بمیری


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

 به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی...

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری.


پابلو نرودا

چرا می ترسی؟

بچه‌ها روان‌کاوانِ بی‌تابلو و مدرک‌اند. به تخت و صندلی هم نیازی ندارند. نگاهت می‌کنند و سوالی ساده می‌کنند که سال‌هاست درباره‌اش از خودت چیزی نپرسیده‌ای و بعد همه‌چی تمام است. باید حرف بزنی و در این حرف‌ها همیشه رازهایی رو می‌شود که خیلی وقت است پنهان کرده‌ای. 

«یه سوسک تو توالته بیا بکش.» «خودت بکشش خب.» «من می‌ترسم.» این گفت‌وگوی من با پسر سیزده‌ساله‌ام بود. داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم. با دل‌خوری بلند شدم. سوسک بزرگِ قهوه‌ای‌رنگی بالای کاشی‌های دیوار نزدیک سقف نشسته بود و شاخک‌های بیش‌ازحد درازش را آرام‌آرام تکان می‌داد. از سوسک‌های معمولی بزرگ‌تر بود، خیلی بزرگ‌تر. به پسرم نگاه کردم، پسرم هم به من نگاه کرد. گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «هیچی.» دم‌پایی‌ام را درآوردم و با تمرکز کامل به سوسک نزدیک شدم. دم‌پایی را بلند کردم. پسرم گفت: «در توالت رو ببند.» تمرکزم به‌هم ریخت، تمام و کمال. با عصبانیت برگشتم و به پسرم گفتم: «چی می‌گی؟» گفت: «در رو ببند، یه‌دفعه می‌پره بیرون.» گفتم: «مگه پر داره؟» پسرم گفت: «آره از این سوسکاست که می‌پره.» از سوسک بزرگی که پرنده باشد اصلا خوشم نمی‌آید. پسرم داشت راست‌راست توی چشمم نگاه می‌کرد. دوباره گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «چرا هی می‌گی چیه؟» گفتم: «تو چرا هی نگاه می‌کنی؟» پسرم گفت: «تو هی نگاه می‌کنی.» گفتم: «اصلا چرا این‌جا واستادی؟» پسرم گفت: «می‌خوام ببینم سوسکه رو چه‌جوری می‌کشی.» گفتم: «دم‌پایی رو می‌زنم تو سرش می‌میره.» گفت: «نمی‌ترسی؟» با صدای بلند گفتم: «نه.» و دوباره دم‌پایی را بلند کردم. پسرم که حتی حاضر نبود به درِ دست‌شویی نزدیک شود دوباره گفت: «در رو ببند.» گفتم: «اگه در رو ببندم تو چه‌جوری می‌خوای ببینی سوسک رو چه‌جوری می‌کشم؟» پسرم گفت: «دم‌پایی رو می‌زنی سرش می‌میره دیگه. می‌خوام مرده‌ش رو ببینم.» با دل‌خوری درِ دست‌شویی را بستم. حالا در یک فضای دووجبیِ دربسته با یک سوسک بزرگِ پرنده تنها بودم. سوسک شاخک‌هایش را پیچ‌وتاب می‌داد. دم‌پایی‌به‌دست، آرام به سوسک نزدیک شدم. کمی بالا رفت و دقیقا روی شیار بین دیوار و سقف ایستاد. خیلی بد شد. این‌جا بد‌دست بود و مشکل می‌شد دم‌پایی را به سوسک زد. باید جوری ضربه می‌زدم که دم‌پایی به سقف نرسد ولی به بالاترین جای دیوار بخورد. پسرم از بیرون دست‌شویی گفت: «خوبی؟» داد زدم: «یه‌دقیقه خفه‌شو دیگه.» با یک حرکت ناگهانی دم‌پایی را به دیوار کوبیدم. کناره‌ی دم‌پایی به سقف گیر کرد و ضربه روی بدن سوسک جفت‌وجور نشد. سوسک از جایش بلند شد و عین گنجشک بال زد و چرخ خورد و از یقه‌ی بازِ لباسم رفت تو. داشت بین شکم و پیراهنم وول‌ می‌خورد و خودش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌زد. دیوانه‌وار نعره می‌کشیدم و در آن فضای دومتری این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدم. پسرم هم وحشت‌زده پشت‌سرهم داد می‌زد: «چی شده؟ چی شده؟» پیراهنم را درآوردم و پرت کردم و خودم را از دست‌شویی بیرون انداختم و در را بستم. پسرم داشت از ترس سکته می‌کرد. «چی شد؟» گفتم: «هیچی.» پرسید: «کشتیش؟» طوری نگاهش کردم که فهمید فعلا اصلا نباید با من حرف بزند.


دست‌ها و پاهایم می‌لرزید، ولو شدم روی کاناپه. به شکمم نگاه کردم و حالم از خودم و شکمم و همه‌چیز به‌هم خورد. قلبم تند می‌زد و دهانم خشک شده بود. پسرم آمد و پرسید: «می‌خوای برات آب بیارم؟» گفتم: «آره.» رفت و با یک لیوان بزرگ آب برگشت. گفت: «ترسیدی؟» دیدم وقت دروغ‌گفتن نیست. گفتم: «آره.» گفت: «همیشه از سوسک می‌ترسی؟» گفتم: «آره.» گفت: «پس چرا گفتی سوسک ترس نداره؟» گفتم: «ببین سوسک ترس نداره چون کاری با آدم نمی‌تونه بکنه ولی چون آدم چندشش می‌شه برای همین ازش می‌ترسه ولی چون آدم می‌دونه که سوسک کاری نمی‌تونه با آدم بکنه خیلی هم نمی‌ترسه... فهمیدی؟» پسرم گفت: «تقریبا.» بغلش کردم، پسرم هم من را بغل کرد. بعد پرسید: «تو ترسویی؟» ای‌وای! دیگر وقتِ این سوال نبود. گفتم: «نه.» گفت: «واقعا؟» چه ‌جوابی باید می‌دادم وقتی چنددقیقه پیش دیده بود که یک سوسک من را به چه‌حالی انداخته. گفتم: «این از اون ‌سوال‌هاییه که نمی‌شه راحت بهش جواب داد برای این‌که ترس یه‌چیز نسبیه.» پسرم گفت: «این‌جوری که هیچ سوالی رو نمی‌شه جواب داد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون همه‌چی نسبیه.» اصلا انتظار چنین جوابی را از یک پسر سیزده‌ساله نداشتم. گفتم: «به‌نظر تو همه‌چی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «تقریبا یعنی چی؟» گفت: «آخه جواب همین سوال هم نسبیه.» گفتم: «توله‌سگ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟» گفت: «چی‌ها رو؟» گفتم: «اصلا نسبی یعنی چی؟» پسرم گفت: «یعنی یه چیزی که صددرصد نیست... حتمی نیست.» گفتم: «اون‌وقت تو می‌گی همه‌چی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «باریکلا به تو.» گفت: «حالا تو ترسویی یا نه؟» گفتم: «من هم تقریبا.» بعد گفتم: «بالاخره همه از یه چیزایی می‌ترسن.» گفت: «تو از چیا می‌ترسی؟» گفتم: «بذار فکر کنم بعد بهت بگم.»


از سگ‌هایی که پارس می‌کنند و دنبال آدم می‌کنند می‌ترسم، از مار و موش هم می‌ترسم، از سوسکی که کشته‌ام ولی هنوز تکان‌تکان می‌خورد هم می‌ترسم ولی وانمود می‌کنم که نمی‌ترسم. از جنازه‌ی سوسک هم... اصولا از جنازه می‌ترسم حتی جنازه‌ی عزیزان و نزدیکانم، همان‌هایی که تا وقتی زنده بودند عزیزترین‌هایم بودند وقتی می‌میرند، جنازه‌شان برایم ترسناک می‌شود چون بدنِ بدون روح‌شان را نمی‌شناسم. تازه از روح هم می‌ترسم؛ نه بدن بی‌روح، نه روح بی‌بدن. از کلاغی که خیره به آدم نگاه می‌کند و نمی‌پرد و از گربه‌های خیابانی که وقتی پخ‌شان می‌کنی فرار نمی‌کنند، می‌ترسم و از گربه‌ای که وقتی پخ‌اش می‌کنی نزدیک‌تر هم می‌آید، بیشتر می‌ترسم و از گیرکردن در راهرویی دربسته با یک گربه، بیشتر از بیشتر می‌ترسم. از جاهای خیلی تنگ، از جاهای خیلی بلند، از سیم برق لخت‌، از چاقوی خیلی تیز، از در قوطی کنسرو که خوب باز نشده و به تو می‌گویند: «می‌تونی این رو بازش کنی؟» از بریده‌شدن انگشت با ورق کاغذ، از صدای زنگ تلفن در نیمه‌شب، از رد شدنِ سینی چای از بالای سرم ، از گرفتنِ پا موقع شنا در جای عمیق دریا، از پریدن از بانجی‌جامپینگ، رد شدن از مقابل تفنگ سربازی که جلوی در کلانتری ایستاده وحواسش جای دیگری است. از رانندگی کسانی که توی اتوبان لایی می‌کشند، از رفتن توی محفظه‌ی دستگاهِ اِم آر آی، از دندان‌پزشکی، از آمپول‌زدن، از هرچیزی که انتظار نداری حرکت کند ولی یک‌دفعه راه می‌افتد، از موجوداتی که خیلی کند حرکت می‌کنند، از رهگذری که آخرشب تنها پشت‌سرت راه می‌رود، از صدای تلق‌وتولوق نیمه‌شب وقتی هیچ‌کس خانه نیست، از پشت‌سرِ یک وانت یا یک کامیون بودن، وقتی که دارد بار سنگینی را در وضعیتی نامتعادل حمل می‌کند، از نشستن و بلندشدن هواپیما، از دعواهای خیابانی، از نشستن توی پارک‌هایی که لابه‌لای بوته‌هایش پر از سرنگ است، از آدم‌هایی که عجیب‌وغریب و خیره نگاه می‌کنند، از فیلم‌های ترسناک.

باورم نمی‌شد، چه فهرست بلندبالایی و تازه هنوز خیلی چیزهای دیگر مانده بود.

همه‌ی این‌ها را نوشتم و به پسرم نگاه کردم که کمی آن‌طرف‌تر داشت پی‌اس‌پی بازی می‌کرد، انگار متوجه سنگینی نگاه من شده باشد، به طرف من برگشت. بلافاصله نگاهم را دزدیدم.


ترس‌هایم از کی شروع شد؟ از بچگی؟ از شب می ترسیدم از تاریکی، از خوابیدن، از تنهایی... دلم می‌خواست همیشه همه‌جا روشن باشد. آرزو داشتم دانشمندان آینه‌ی بزرگی اختراع کنند و آن را با سفینه‌ای به فضا بفرستند تا وقتی یک نیم‌کره تاریک است، آینه‌ی غول‌آسا نور خورشید را از آن‌طرف بگیرد و به این‌طرف بتاباند و به‌این‌ترتیب همیشه همه‌جا روشن باشد. بعد یاد سنگ‌های آسمانی افتادم و احتمال این‌که سنگی به آینه بخورد و آینه را بشکند. با خودم فکر کردم وقتی بزرگ شدم، شش‌ماه اول سال را در قطب شمال و شش‌ماه دوم سال را در قطب جنوب زندگی خواهم کرد تا همیشه روز باشد و شب نشود. دلم می‌خواست موقع خواب جایی بخوابم که بقیه هم باشند و همه باهم حرف بزنند. من بی‌هوا خوابم ببرد، بعد یک‌نفر بیاید و لحاف بیندازد رویم و بگذارند همان‌جا بخوابم. چقدر شب‌هایی را که همه کنار هم رخت‌خواب می‌انداختیم و ردیفی می‌خوابیدیم، دوست داشتم و چقدر از جمله‌ی «برو تو اتاق خودت بخواب.» متنفر بودم. خانه‌ی ما قدیمی و اتاق من ته حیاط بود، حیاطی با دو کاج بلند که شب‌ها باد توی شاخه‌هایش می‌پیچید و گاهی باد، کاجی می‌انداخت و... تق!

خانه‌ی قدیمی، اتاقِ آن‌طرف حیاط، درخت‌های کاج، باد، صدای افتادن میوه‌ی کاج... شاید هرکس دیگری هم جای من بود، می‌ترسید. شاید من ترسو نبودم.

اولین‌بار فکر سنگ‌های آسمانی وقتی به سرم زد که به آینه‌ی غول‌آسا فکر می‌کردم ولی بعد خود سنگ‌ها هم برایم مساله شدند. سنگ‌های عظیمی که ممکن بود به زمین بخورند و کل هستی را نابود کنند. شنیدم که ستاره‌ی دنباله‌دارِ ادموند هالیدی که به آن ستاره‌ی هالی می‌گویند، هر ‌هفتادوپنج‌سال از کنار زمین می‌گذرد و با یک تغییر کوچک در مسیر بر اثر یک رویدادِ جوّیِ غیرمنتظره، ممکن است به زمین بخورد و در یک لحظه هرچه هست و نیست، دود بشود و به هوا برود.

همان‌موقع بود که خیلی چیزها به‌نظرم بی‌اهمیت شد. درس‌خواندن، نخواندن، تلاش، پشتکار... آدم‌هایی را که در خیابان سر جای پارک یا سبقت‌گرفتن باهم دعوا می‌کردند، می‌دیدم و شاخ درمی‌آوردم، از جنگ‌ها و کشورگشایی‌ها شاخ درمی‌آوردم، از سخنرانی‌ها، وعده‌ها، آرزوها، تنگ‌نظری‌ها و حسادت‌ها شاخ درمی‌آوردم... چطور این آدم‌ها حواس‌شان نبود هرلحظه ممکن است سنگی از جایی بیاید و پرونده‌ی همه‌چیز را برای همیشه ببندد. بعدها به دانشِ دانشمندان دل بستم. به لیزر، به بمب... با خودم فکر کردم بالاخره این دانشمندان به داد ما خواهند رسید و اگر سنگی در راه باشد، قبل از این‌که سنگ به زمین برسد با لیزر یا بمب یا هر کوفت و زهرمار دیگری آن را تکه‌تکه خواهند کرد و ذهنم را بستم، بستم که به سنگ‌های آسمانی، به زلزله، به گردباد و به آتش‌فشان فکر نکنم.

ولی ترس‌ها ول‌کن نبودند. در را به روی مجموعه‌ای از ترس‌ها می‌بستم، ترس‌های دیگر می‌آمدند. می‌ترسیدم، می‌ترسیدم پدرم یا مادرم بمیرند (اتفاقی که بعدها برای هردو افتاد)، از ازدواج‌کردن و مشکلات زندگی می‌ترسیدم، از ازدواج‌نکردن و تنهاماندن هم می‌ترسیدم، ازدواج کردم. از بچه‌دارشدن و مسؤولیت بچه می‌ترسیدم، از بچه‌دارنشدن و پشیمانیِ این‌که چرا بچه‌دار نشده‌ام هم می‌ترسیدم، وقتی داشتیم بچه‌دار می‌شدیم می‌ترسیدم نکند بچه سالم نباشد اما سالم بود. بعد برای آینده‌ی بچه‌ام می‌ترسیدم. شغلش، زنش، کارش... ترس‌ها تمامی نداشتند. یک‌بار دوستم گفت: «می‌دونی آهویی که تو جنگله از چی می‌ترسه؟» گفتم: «از چی؟» گفت: «فقط از شیر... دیگه هیچی.» پس من چرا از این‌همه چیز می‌ترسیدم؟

حتی وقت‌هایی که نباید می‌ترسیدم هم می‌ترسیدم. یک‌بار با زنم رفته بودیم بیرون، یک ماشین که یک‌طرفه و خلاف می‌آمد، جلویمان سبز شد. بوق زدم که عقب برود، جوانی که راننده‌ی ماشین بود سر را از پنجره بیرون آورد و گفت: «بی‌شعور این‌قدر بوق نزن.» دیگر بوق نزدم. زنم که آن‌موقع نامزدم بود، نگاهم کرد و گفت: «چیزی بهش نمی‌گی؟» این جوان‌های بی‌کله اکثرشان چاقوماقو هم دارند، خیلی‌هایشان دعوایی هم هستند. گفتم: «ولش کن جواب ابلهان خاموشیه.» هنوز که هنوز است، زنم توی دعواهایمان آن روز را یادآوری می‌کند که چرا آن روز پیاده نشدم و یک مشت توی فک مرتیکه نکوبیدم؟

سال‌ها بعد یک‌بار وقتی با زنم و یکی از دوستانم و همسرش بیرون رفته بودیم، با راننده‌ی ماشین بغلی که جلوی ما ویراژ می‌داد دعوایمان شد، راننده‌ی ماشین بغلی که هیکلش سه‌برابر من بود با یک چوب گنده از ماشینش پیاده شد، دوستم که هم‌قدوقواره‌ی من بود، در چشم‌به‌هم‌زدنی پایین پرید و  به دماغ مردِ سه‌متری یک «کله» زد، مردِ چوب‌به‌دست نقش زمین شد. من ایستاده بودم و نگاه می‌کردم و تمام بدنم می‌لرزید. به دوستم گفتم: «از قدوهیکلش نترسیدی؟ ندیدی چوب دستشه؟» دوستم گفت: «چرا ترسیدم ولی خب باید می‌زدم دیگه.» بعد گفت: «همه می‌ترسن. باید به روی خودت نیاری. اگه به روی خودت نیاری یعنی نترسیدی.» بارها سعی کردم وانمود کنم که نمی‌ترسم ولی می‌ترسیدم.



پسرم را صدا زدم و گفتم: «خیلی ناراحتم.» پسرم گفت: «چرا؟» گفتم: «برای این‌که فهمیدم آدم ترسویی هستم.» پسرم گفت: «از کجا فهمیدی؟» گفتم: «فهرست ترس‌هام رو نوشتم.» پسرم گفت: «ببینم.» گفتم: «نه.» گفت: «چرا؟» گفتم: «خجالت می‌کشم.» پسرم گفت: «بده ببینم.» جایمان عوض شده بود، کاغذ را دادم دست پسرم.

نگاهش می‌کردم. خیلی بادقت می‌خواند، وقتی تمام شد یک‌بار دیگر هم خواند. گفت: «به‌نظرم تو ترسو نیستی.» گفتم: «واقعا؟» گفت: «آره مثل همه‌ای.» خوشحال شدم. از این‌که به‌نظرش مثل همه بودم، این‌قدر خوشحال شدم که در پوستم نمی‌گنجیدم. پسرم گفت: «حالا سوسکه رو نمی‌کشی؟» فکر می‌کردم ماجرای سوسک و کشتنش تمام شده باشد ولی از قرار معلوم این رشته سر دراز داشت. گفتم: «خودت نمی‌کشیش؟» گفت: «نه. می‌ترسم.» گفتم: «می‌دونم، ولی بالاخره ممکنه یه موقعی مجبور بشی مثلا وقتی زن بگیری، اگه زنت بگه یه سوسک تو دست‌شوییه و بخواد بکشیش که نمی‌تونی بگی می‌ترسم.» پسرم گفت: «اون‌موقع می‌رم می‌کشم.» گفتم: «دیدی که منم نوشتم می‌ترسم.» گفت: «زود باش، داره می‌ریزه.» دوباره شروع شد، وارد شدن به توالت، درآوردن دم‌پایی، بستن در توالت و تنهاشدن با سوسک. این‌بار سوسک روی زمین بود، پیراهنم هم کنار سوسک روی زمین افتاده بود و نوک شاخک‌های سوسک به یقه‌ی پیراهنم می‌خورد. همین که به سوسک نزدیک شدم، سوسک رفت پشت پایه‌ی سرامیکِ روشویی قایم شد. با دم‌پایی یکی دو ضربه به پایه‌ی سرامیکی زدم که سوسک بیرون بیاید. یک‌دفعه سروکله‌ی سوسک پیدا شد و در فاصله‌ی یک سانتی‌متری، صاف جلوی چشمم شروع به بال‌زدن کرد. این‌قدر نزدیک بود که بال‌زدنش باعث می‌شد باد آرامی که بوی سوسک می‌داد به صورتم بخورد. این‌بار دیگر نمی‌خواستم جیغ بزنم ولی زدم و وقتی می‌خواستم از دست‌شویی بیرون بدوم، پایم روی آبی که از شیلنگ بیرون ریخته بود لیز خورد و کف خیس دست‌شویی خوردم زمین. سوسک آمد و نشست روی پیشانی‌ام آرام گرفت. پسرم داد زد: «دوباره چی شد؟» داشتم قبض روح می‌شدم. با صدایی که به‌سختی از گلویم بیرون می‌آمد گفتم: «چیزی نشده.» پسرم گفت: «کشتیش؟» گفتم: «تقریبا.» گفت: «تقریبا یعنی چی؟» گفتم: «یعنی به‌طور نسبی دارم می‌کشمش.» پسرم گفت: «در را باز کنم؟» این‌بار دیگر فریاد زدم: «نه... نه.» سوسک آرام‌آرام روی پیشانی‌ام قدم زد و آمد نوک دماغم، جوری با طمانینه راه می‌رفت انگار پیشانی من خیابان شانزلیزه است. حالا نوک شاخک‌هایش زیر چشمم می‌خورد و هم قلقلکم می‌آمد هم صدبرابر چندشم می‌شد. سوسک گفت: «چطوری؟» گفتم: «داری حرف می‌زنی؟»گفت: «از بس ترسیدی فکر می‌کنی من دارم حرف می‌زنم.» پسرم دوباره از پشت در گفت: «بیام تو؟» این‌بار بلندتر از دفعه‌ی قبل داد زدم: «نه.» به سوسک گفتم: «ببین پسرِ سیزده ‌‌ساله‌ی من پشت در وایساده خیلی بده اگه در رو باز کنه من رو که باباشم تو این موقعیت ببینه، جان هرکی دوست داری یه لطفی به من بکن.» گفتم: «بذار جامون عوض بشه.» گفت: «عین اون صحنه‌ی فیلم گوزن‌ها؟.» گفتم: «آره،  بیا و عین پوریای ولی یه کار جوون‌مردونه بکن، جای دوری نمی‌ره.» سوسک گفت: «نمی‌تونم پسر من هم داره 

نگاه می‌کنه.» دیدم بغل پاشویه یک بچه‌سوسک دارد به ما نگاه می‌کند. بچه‌سوسک گفت: «بابا، گناه داره از روی دماغش برو اون‌طرف.» سوسک کمی فکر کرد. بعد پر زد و از روی دماغم بلند شد و رفت پیش پسرش. از جایم بلند شدم و سوسک بامعرفت و پسرش را با یک ضربه له کردم. سوسکِ له‌شده گفت: «این بود نتیجه‌ی جوون‌مردی من؟ حالا که این‌جوری من رو کشتی دیگه به‌نظرت ترسو نیستی؟» و دیگر حرفی نزد.

پسرم گفت: «بیام تو؟» گوشه‌ی چشمم اشک جمع شده بود، گفتم: «ببین به‌خاطر یه دست‌شویی رفتن آدم رو مجبور به چه‌کارایی می‌کنی؟» پسرم آمد توی دست‌شویی و گفت: «تازه می‌خوام درباره‌ی شجاعت، گذشت، عشق، دوستی، خودخواهی، قهرمانی، ازخودگذشتگی و این چیزا باهم حرف بزنیم.»

ای‌وای این‌بار سوسک بود، دفعه‌های بعد باید شیر می‌کشتم.


سروش صحت

داستان(همشهری)


هر چیز که در جستن آنی،آنی

دنیایی که انسان ناگزیر باشد برای اثبات ناچیزترین حقوق خویش، برابر مرگ سرود بخواند، دنیای بسیار زشتی‌ست، دنیای واونه‌ای‌ست با مفاهیم وارونه.


شاملو


عکاس:کاوه بغداد چی

صدا ها پیر نمیشوند

متن پیاده‌شده‌ی مکالمه‌ای میان احمد متوسلیان و حسن باقری را بخوانید:


احمد متوسلیان آرام، مودب و با احترام سخن می‌گوید. درعین‌حال اثری از استیصال و اعتراض هم در صدایش هست. حسن باقری در مقابل محکم و باقدرت حرف می‌زند. می‌خواهد متوسلیان را قانع کند.

متوسلیان: ما می‌گیم این خط، این قسمت رو از ما تحویل بگیرید، ما بتونیم بیشتر به کار سازماندهی برسیم. 

حسن باقری: می‌دونم. اگه از جنوب رخنه شد با کیه؟

متوسلیان: با اونی که این‌جا رو تحویل بگیره. 

حسن باقری: نمی‌تونه این.

متوسلیان: خب اون رو بذارید زیر امر فجر. مگه منطقه‌ی فجر نیست. بذارش زیر امر فجر.

حسن باقری: عجب بابا! کی رو می‌گه بذار زیر امر کی؟! آخه این حرف رو می‌زنی، فکر هم می‌کنی؟

متوسلیان: بله دیگه، برای این‌که اون مجبور بشه، بیاد بچسبونه. 

حسن باقری: زمان نیست. ما فرداشب می‌خوایم حمله کنیم. این تعویضی اگه بکنه تا فرداشب طول می‌کشه. ما می‌خوایم این رو بذاریم تو خط که شب حمله بعد از این‌که شما رفتید جلو، خط خالی نباشه. بابا! ما بیست‌وچهارساعت، جون بکنیم، چهل‌وهشت‌ساعت وقت داریم. محاله حمله از پس‌فردا شب به بعد بیفته. این تیپ هنوز لوازمش تو حمیدیه‌ست. نیروش رو سوار کنه بیاد فرداشب می‌رسه. تیپی نیست که بتونه خط نگه‌داره که.

متوسلیان سکوت کوتاهی می‌کند. انگار می‌خواهد افکارش را جمع‌وجور کند. بعد با صدای محکم‌تری بحث را ادامه می‌دهد.

متوسلیان: حاج‌آقا! من به خدا قسم، مساله‌ی شرعیش رو دیگه از عهده‌ی خودمون خارج می‌دونیم و دیگه نمی‌تونیم اون‌جا وایستیم.

حسن باقری: عجب! اگه یکی رو گذاشتیم اومد پشت رو شست و برد، تکلیفت چیه؟ 

متوسلیان: اون تکلیف دیگه با ما نیست.

حسن باقری: یعنی تا حالا هرچی امثال وزوایی رو تو این خط شهید دادی، بیان بشورن خط رو ببرن؟ هیچ مساله‌ای نیست؟ تو مساله شرعیش رو به عهده می‌گیری اگه دورت زدن؟ 

متوسلیان: آره.

حسن باقری: این جلوی توئه حاجی‌ها! اگر از جناح چپ شکافی شد، رخنه‌ای شد، من این رو کتبا می‌نویسم، شما هم کتبا به من جواب بده، اون تیپ رو می‌آرم می‌ذارم این‌جا.

دوباره سکوت حکم‌فرما می‌شود. متوسلیان پاسخی نمی‌دهد. گیج شده است. نمی‌داند چه جوابی بدهد. دوباره آرام می‌شود. اما حسن باقری هم سعی می‌کند متقاعدش کند. برای هر سخنِ او پاسخی آماده دارد.  

متوسلیان: شما خدا شاهده من رو مستاصل کردید!

حسن باقری: بحث استیصال نیست. استیصال مال همه‌ست. بحث حفظ اسلامه. من یقین دارم این تیپ بیاد این‌جا نمی‌تونه...

متوسلیان: شما اگه بحث حفظ این مطلبه، به این تیپ فجر بگید بیاد بچسبونه.

حسن باقری: گفتم. از صبح رفتم، الان اومدم.

متوسلیان: به‌هرحال ما هم به این نتیجه رسیدیم که دیگه نمی‌تونیم. یعنی واقعا رسیدیم به آخرش. من امروز اومدم...

حسن باقری: چرا به آخرش رسیدین؟ مگه اسلام آخر داره آخه؟

متوسلیان: نه نداره. ولی الان ما امروز این پنجمین فرمانده‌ی گردان‌مون شهید شده. دهمین فرمانده‌ی گردان‌مون شهید شده. اونم کسایی که خدا شاهده به‌عنوان مسوول تیپ انتخاب کرده بودن. 

حسن باقری: تو یه جایی رو که با خون یه همچین بچه‌هایی حفظ کردی، چه‌جوری دلت راضی می‌شه که به سادگی بره از دستت؟

متوسلیان: خدا شاهده ما هرموقع داریم می‌ریم اون‌جا، با نیرو داریم حرف می‌زنیم، زل می‌زنه فقط ما رو نگاه می‌کنه! یعنی من دیگه اصلا نمی‌تونم برم اون‌جا. روم نمی‌شه به‌قرآن برم!

حسن باقری: بابا مگه واسه خودت می‌کنی که روت نمی‌شه آخه؟ 

متوسلیان: نه. برای خودم نمی‌کنم. ولی می‌رم اون‌جا می‌بینم نیرو از بس این‌جا خون ریخته شده، من رو همین‌طور نگاه می‌کنه. می‌گم آقا پاشو برو ، هی نگاه می‌کنه.

حسن باقری: حالا اگه یه وقت فردا دورت زدن، چی به همین نیرو جواب داری بدی؟

متوسلیان جوابی نمی‌دهد. سکوتی طولانی حاکم می‌شود. دیگر بحثی وجود ندارد. انگار متوسلیان به جبهه‌اش برگشته تا بازهم مقاومت کند. مقاومتی که به فتح خرمشهر می‌انجامد.


داستان(همشهری)


شیپور نه لالایی

ترجیح می‌دهم شعر شیپور باشد، نه لالایی


شاملو

لحظه‌ی دیدار نزدیک است


لحظه‌ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه‌ام، مستم
باز می‌لرزد،دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را ، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه‌ی دیدار نزدیک است

مهدی اخوان ثالث

ایضا روی هم بر نگردان


دیگر چشم‌هایت را نبند ؛

بانو  کجای دنیا
دور میکده 
دیوار می‌کشند !

ناصر رعیت نواز


ایضا روی هم بر نگردان


از دلش آرام رفت


هر که دلارام دید از دلش آرام رفت        


سعدی

این نیز بگذرد

که ببینی


چون آینه پیش تو نشستم که ببینی


در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را


محمد علی بهمنی

آژانس شیشه ای


عباس: (با لهجه مشهدی) مو سر زِمین بودُم با تراکتور. بعد جنگم رفتُم سر همو زمین، بی تراکتور. خانم 


جان مو حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم! والا خیلی زور داره این حرفا بره مو

آزادی بیان


آزادی بیان یه بحثه 


آزادی بعد از آزادی بیان یه بحث دیگست

نه بیفزا . نه سبک تر گردان


این دعایی ست که رندی به من آموخته است


بار ما را نه بیفزا  .  نه سبک تر گردان


فاضل نظری

مکافات عمل


از مکافات عمل غافل مشو


گندم از گندم بروید جو ز جو


مولوی

دوست دارد دوست


دوست دارد دوست این آشفتگی 


کوشش بیهوده به از خفتگی

از عشق گفتم


بر من گذشتی سر بر نکردی


از عشق گفتم باور نکردی



دل را فکندم آسان به پایت


سودای مهرش در سر نکردی



گفتم گلم را  می بویی از لطف


حتی به قهرش پرپر نکردی



دیدی سبویی پر نوش دارم


با تشنگی ها لب تر نکردی



یادت به هر شعر منظور من بود


زین باغ پر گل منظر نکردی



هنگام مستی شور آفرین بود


لطفی که با ما دیگر نکردی



آتش گرفتم چون شاخ نارنج 


گفتم نظر کن سر بر نکردی


سیمین بهبهانی


 آقای شجریان هم این شعر رو اجرا کردن

حتی وسط تابستون


هوا بس ناجوان مردانه سردست ........آی

حقیقت تلخ


بعضی از کسایی که کار های احمقانه انجام میدن آدمای احمقی نیستن فقط احمق بودن به نفعشونه


نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت


متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را



دوس دارم زندگی رو


زندگی را دوست می دارم 


مثل مادری 


که کودک ناقص را


صبا کاظمیان

ما در دل نگشاییم


ما در دل نگشاییم به روی همه کس


آن دل توست که در آن همه کس می گنجد...!


حکیم شفایی اصفهانی(قرن 11)

حرف زیاد داریم


حرف زیاد داریم  اما


ما همه کارگریم 


از کوره  اگر در برویم


آجر می شود نانمان 


حسن آذری

عهد ترکمنچای


تا سر بکشد لبت مرا . چای شدم


آنقدر نفس کشیدمت نای شدم


گفتی بروم که بودنم ننگین است


من ماندم و عهد ترکمنچای شدم


نیلوفر عاکفیان 

حال ساده

از تو که حرف می زنم 


همه ی فعل هایم ماضی اند 


حتی ماضی بعید 


ماضی خیلی خیلی بعید


کمی نزدیک تر بشین 


دلم برای یک حال ساده تنگ شده است


معصومه ناصری

2 دقیقه مونده به افطار


به آتشم بیفکن نام گنه مبر    که آتش به گرمی عرق انفعال نیست