اگر نبوسم حسرت اگر ببوسم شرم


شب خجالت من از لب تو در راه است


فاضل نظری


نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید 


طبیعت سهم خود را از تماشای تو می گیرد


فاضل نظری

می‌بوسمت 
که مزه روحم عوض شود 

آرمیدند همه در حرم حرمت و ما


ساکن کوی خرابات مغانیم هنوز


(ادیب نیشابور)


دادیــم ز کف نقـــــد جــوانــــی و دریغــــــا


چیزی به جز از حیرت و حسرت نستاندیم

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می کنی

کنار تو غریبه های شهر نیز راحتند


تویی که از غریبه آشنا درست میکنی

آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند


آن کس که بداند و نداند که بداند

بیدار کنیدش که بسی خفته نماند


آن کس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به منزل برساند


آن کس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند


 «ابن یمین»

من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتا...

اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت

که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟

بهترم

                     حال مرا نپرس که هنجار ها مرا            مجبور می کنند بگویم که "بهترم"                                           

                           نجمه زارع

شورای نگهبان لبم مانع شد


وقتی که لبت برابرم واقع شد


یک لحظه دلم به بوسه ای قانع شد


قانون اساسی دلم گفت ببوس


شورای نگهبان لبم مانع شد


"عباس صادقی"

بفرمایید فروردین شود اسفند‌های ما

پریشان خاطران رفتند در خاک


مرا از خاک ایشان آفریدند

نباشد کششی


اگر از جانب معشوق نباشد کششی


کوشش عـاشق بیچاره بجایی نرسد


مولوی



با خاک یکسان کرد و رفت

من فکندم خویش را از خاکساری در رهش


او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت


محتشم کاشانی



زبان نمی‌فهمند

چشمهایم زبان نمی‌فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه

یا رفیق من لا رفیق له

Bruno Barbey

اما از همه جذاب‌تر تماشای کار مردی بود که پشت مسجد با قلم‌مو و رنگ از روی عکس سیاه‌وسفید و خندان یک مرد جوان، تصویر رنگیِ بزرگی روی پارچه نقاشی می‌کرد. کارش که تمام می‌شد، زیرش می‌نوشت: «شهید».

(داستان همشهری)

جدال معنایی؟!

مثلا همین کریستوفر را در نظر بگیرید (یا اصلا بگیرید ببرید! هشت سال کارکرده اما در حدِ نو است). سرچشمه‌ی مشکلات ما با کریستوفر این است که او به معنی دقیق واژه‌ها علاقه‌ دارد ولی ما به این علاقه‌ داریم که او لباس‌هایش را از کف خانه جمع کند. من می‌گویم: «کریستوفر، برو حموم و همه‌ی چیزاتم بریز تو لباس‌شویی.» و او می‌گوید: «باشه ولی لباس‌شویی خراب می‌شه.» در این لحظه، جواب درست این است که «اشکالی نداره. بذار خراب بشه.» اما غرور باعث شده تا سال‌ها تجربه، هیچ تاثیری روی من نگذارد و من (ابله ابدی) می‌پرسم: «چرا لباس‌شویی خراب می‌شه؟» توضیح می‌دهد: «خب، اگه بخوام همه‌ی چیزام رو بریزم توش باید کفشامم بریزم. ماشین خراب می‌شه دیگه.» سعی می‌کنم خونسردی خودم را حفظ کنم و بامهربانی می‌گویم: «خیلی‌خب. غیر از کفشات.» سوارِ مهربانی من می‌شود و شادمان اعلام می‌کند: «پس یعنی کمربندم رو بندازم تو ماشین؟» نمی‌دانم در این لحظه چه حرفی می‌زنم که شوهرم می‌گوید: «عزیزم، نباید این‌جوری سرش داد بزنی.»

و نسخه‌ی دیگری از این جدال معنایی:

«پات رو نکوب به پایه‌ی میز.»

«نمی‌کوبم، می‌زنم.»

«خب پس پات رو نزن به پایه‌ی میز.»

«پام نیس. چنگاله.»

«خب پس چنگال رو نزن به پایه‌ی میز.»

«همچین چنگال خوبی هم نیس…» و به همین‌ترتیب.

جین کر/ ترجمه: احسان لطفی

داستان همشهری

با آن دو چشم عسلی

دست و پای کندو کندو زنبور را

بسته ای

از پشت


بعضی انسان ها
به عده ی دیگر از انسان ها
انسان های دیگری را یادآور می شوند

آنها که به یاد آورده اند، غمگین اند
آنها که یادآور شده اند، بی خبر...

آنهایی هم که در یاد آمده اند
به احتمال زیاد در شهری دور
هیچ چیز را به یاد نمی آورند

یاشار کمال
ترجمه‌ی سیامک تقی زاده

همچون مگسان روی پلیدی منشین


زنبور عسل باش انیس گل باش

در چشم دیگران منشین در کنار من 


ما را در این مقایسه بی آبرو مکن


فاضل نظری

قلـم در کـف دشمـن است

ندانـــم کجــا دیــده‌ام در کـتـاب
که ابلیس را دید شخصی به‌ خواب

به قامت صنوبر به طلعت چو ماه
بــرازنده ی بــزم و ایــوان و گـاه

نظر کـرد و گفت: ای نظـیر قـمر
نــدارند خلـق از جمـالت خــبر

تـو را سهمگین روی پنداشتند
به گـرمابه در زشت بنـگاشتند

بخندید و گفت آن نه شکل من است
ولـیکـن قلـم در کـف دشمـن است  

 

سعدی

واکس

نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»
درست اول پاییز، هفت سالش بود
و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...
غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس
(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکس-
چقدر روی زمین خنده‌دار می‌چرخد!»
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس-
پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس-
یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...
غروب بود، و دنیا هنوز می‌چرخید
و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس
و کارخانه به کارش ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...
کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتا واکس
صدای باد، خیابان، و جعبه‌ای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس 
 
پوریا میررکنی

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

آن که یافت می‌ نشود، آنم آرزوست‌

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد


حامد عسگری

 خسته شدم از گفتن آنچه نمی‌شود گفت!

 "بیژن جلالی"

گفتـی نظر خـطاسـت ، تـو دل می بـری رواست؟ 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

ره هموار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی         گفت :  جرم  راه  رفتن   نیست ، ره  هموار  نیست

این روزها به طرز عجیبی ، با خودم می جنگم که دیده ها را نادیده بگیرم و شنیده ها را نشنیده


می خورد خون بیشتر هر کس بود آگاه تر


دستگاه غم به قــدر دستگاه بینش است


صائب تبریزی


قدر یکدیگر بدونید

عزیزون قدر یکدیگر بدونید


اجل سنگ است و آدم مثل شیشه


(بابا طاهر)

بیچاره اونایی که جوونی نکرده به دامن پیری افتادن

ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرفهای خسته ای داریم  

این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند.


گروس عبدالملکیان

باور کنین من هیچ دشمنی‌یی با پیری ندارم، ولی چرا بعضیا این‌قدر بدتر از بقیه پیر می‌شن؟

علت فساد ؟

سرانجام کام‌یاب شدم... علت فساد، لذت نیست، طبیعت نیست، هیجانات نیست، علت، حساب‌گری‌هایی است که جامعه به ما یاد می‌دهد، و باورهایی است که از تجربه حاصل می‌شوند.


کتاب ادلف

1965،آلمان غربی:


1965،آلمان غربی:

یک سرباز آلمانی بعد از طی دوره ی اسارت در روسیه به میهنش بازگشته و  با دختر 12 ساله اش که از یک سالگی او را ندیده ملاقات می کند


آخر به چه گویم هست

از خود خبرم

چون نیست

وز بهر چه گویم نیست

با او نظرم

چون هست


حافظ