واکس

نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»
درست اول پاییز، هفت سالش بود
و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...
غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس
(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکس-
چقدر روی زمین خنده‌دار می‌چرخد!»
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس-
پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس-
یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...
غروب بود، و دنیا هنوز می‌چرخید
و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس
و کارخانه به کارش ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...
کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتا واکس
صدای باد، خیابان، و جعبه‌ای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس 
 
پوریا میررکنی

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

آن که یافت می‌ نشود، آنم آرزوست‌

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد


حامد عسگری

 خسته شدم از گفتن آنچه نمی‌شود گفت!

 "بیژن جلالی"

گفتـی نظر خـطاسـت ، تـو دل می بـری رواست؟ 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

ره هموار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی         گفت :  جرم  راه  رفتن   نیست ، ره  هموار  نیست

این روزها به طرز عجیبی ، با خودم می جنگم که دیده ها را نادیده بگیرم و شنیده ها را نشنیده


می خورد خون بیشتر هر کس بود آگاه تر


دستگاه غم به قــدر دستگاه بینش است


صائب تبریزی


قدر یکدیگر بدونید

عزیزون قدر یکدیگر بدونید


اجل سنگ است و آدم مثل شیشه


(بابا طاهر)

بیچاره اونایی که جوونی نکرده به دامن پیری افتادن

ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرفهای خسته ای داریم  

این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند.


گروس عبدالملکیان

باور کنین من هیچ دشمنی‌یی با پیری ندارم، ولی چرا بعضیا این‌قدر بدتر از بقیه پیر می‌شن؟

علت فساد ؟

سرانجام کام‌یاب شدم... علت فساد، لذت نیست، طبیعت نیست، هیجانات نیست، علت، حساب‌گری‌هایی است که جامعه به ما یاد می‌دهد، و باورهایی است که از تجربه حاصل می‌شوند.


کتاب ادلف

1965،آلمان غربی:


1965،آلمان غربی:

یک سرباز آلمانی بعد از طی دوره ی اسارت در روسیه به میهنش بازگشته و  با دختر 12 ساله اش که از یک سالگی او را ندیده ملاقات می کند


آخر به چه گویم هست

از خود خبرم

چون نیست

وز بهر چه گویم نیست

با او نظرم

چون هست


حافظ

Bruno Barbey

می توانید تفاوت زمین تا آسمان را میان ما و آن ها ببینید

گناه حکومت های پیشین، این بود که اموال مردم را در جهت اهداف پلید خود خرج می کردند. در حالی که ما این اموال را در جهت اهداف پلید آنان خرج نمی کنیم، بلکه در جهت اهداف ارجمند خودمان خرج می کنیم. و هر کس که از کمترین میزان عقل و شعور برخوردار باشد، می تواند تفاوت زمین تا آسمان را میان ما و آن ها ببیند.

پس ما کاملاً سر حرف خودمان هستیم که می گفتیم: دزدی کار زشتی است اما اکنون به یک استثنای کاملاً طبیعی که تا به حال از شدّت وضوح، مغفول مانده بود، تصریح می کنیم و جمله تاریخی خود را به این ترتیب تکامل می دهیم: « دزدی کار زشتی است مگر برای اهداف متعالی » به عبارت دیگر، وقتی ما پول مردم را صرف تحکیم و تقویت حکومت خودمان می کنیم، در حقیقت به مردم خدمت کرده ایم و مردم یقیناً قدر شناس و سپاسگزار ما خواهند بود. یعنی به واقع اگر بخواهیم نگاه دقیقتری داشته باشیم، نباید اسم دزدی روی این کار بگذاریم. و اگر می گذاریم صرفاً به این دلیل است که مردم در حکومتهای پیشین، این کار را به این اسم، صدا می کرده اند.

 

سید مهدی شجاعی

درس عبرت

می‌بایست این ماجرا برای من درس عبرتی می‌شد. اما اگر آدمی‌زاد طوری خلق شده بود که درس عبرت به گوشش فرو می‌رفت و می‌توانست خیر و صلاح خودش را تشخیص بدهد، همه‌ی ما هنوز لخت مادرزاد در بهشت می‌گشتیم.


نوشته‌ی هاینریش بل

برای دلهره‌ام سرپناه بردارم


همیشه دلخوشی‌ام بوده آخر بازی

 یکی دو مهره به عمد اشتباه بردارم

که تو برنده شوی از شکوه خنده ی تو
برای دلهره‌ام سرپناه بردارم


حامد عسگری


عکاس : Altaf Qadri

نوشتن

نوشتن هم گفتن است 
هم دم فرو بستن.


مارگریت دوراس 


عکاس: steve mccurry


از آدم ِ بی خطا میترسم، از آدم ِ دو خطا دوری میکنم، اما پای آدم ِ تک خطا می ایستم...!


رضا امیرخانی

پریشان کن سر زلف سیاهت شــــانه اش با من

پریشان کن سر زلف سیاهت شــــانه اش با من

سیه زنجیر گیسو بـــاز کن دیوانـــــــــه اش با من

که می گویـد که می نتوان زدن بی جـام وپیمانه
شراب از لــــعل گلگونت بده پیمـــــــانه اش با من

مگرنشنیده ای گنجینه در ویــــــرانه دارد جـــــــای
عیان کـن گنج حسنت ای پری ویـــرانه اش با من

ز سوز عشق لیلی در جهان مجنون شد افسانه 
تو مجنون ساز از عشقت مرا افســانه اش با من

بگفتم صید کـــــــردی مرغ دل نیکو نگهــــــــدارش
سر زلفش نشانم داد و گفتــــــــــا لانه اش با من

ز تــــــــــرک می اگر رنجید از من پیر میخـــــــــــانه
نمودم تـــوبه زین پس رونق میخــــــانه اش با من

مگو شمع رخ مـــــــــه پیکران پروانه هـــــــــــا دارد
تـــــو شمع روی خود بنمـــــا بُتا  پروانه اش با من


اشتراک این دو دسته

بعضی ها به چیزی اعتقاد دارند

بعضی ها هم هیچ وقت در زندگی شان فکر نکرده اند

اشتراک این دو دسته 

99 درصد آدم های دنیا را شامل می شود

قومی متفکرنــد انـــدر ره دیـــــــــن                قومـــــی به گمـان فتاده در راه یقیــــن

می ترسم از آن که بانگ برآید روزی               که ای بیخبران،راه نه آن است و نه این

خیام

قیمت یک سحر آغوش چشیدن، صد شب
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق !

عهدشکن گشته اند خاصه و عامه


قاعده ی اهل این دیار نه این بود