دام و دانه


ما خود بدام و قید تو بودیم  شوقمند


یارا فریب دانه نه ما را بدام کرد


نثارگرمرودی

 برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

                                        این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی...؟

Raymond Depardon

مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن


همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد


فاضل نظری


دوست دارم که کست دوست ندارد جز من


حــیــف بــاشــد کـه تـو در خـاطـر اغـیـار آیـی


سعدی

Cornell Capa

شخصیت محبوب شما در تاریخ کیست؟ 
ـ من در جغرافیا به دنبالش هستم.

مگر دریا دلی داند که ما را،


چه توفان هاست در این سینه ی تنگ!


عکاس:Felipe Dana

بیش‌تر ترجیح می‌دم خوش‌شانس باشم تا خوب

چرا این‌قدر لبخند می‌زنی؟

رامون چرا این‌قدر لبخند می‌زنی؟
وقتی نمی‌تونی فرار کنی و دقیقاً به هرکسی محتاج هستی، یاد می‌گیری که با لبخند زدن، گریه کنی! 


فیلم دریای درون

آدم نباید زیر بار حرف زور بره مگر اینکه زورش خیلی زیاد باشه!

Raymond Depardon

بر سر حرف میارم که سخن بسیارست

Raymond Depardon

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود                    آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

باد روسری اش را برد.

نگاه ِ هیچ کس،

به دنبال روسری نرفت!

تفاوت من و اصحاب کف در این بود


که سکه های من از ابتدا رواج نداشت


فاضل نظری

اگر نبوسم حسرت اگر ببوسم شرم


شب خجالت من از لب تو در راه است


فاضل نظری


نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید 


طبیعت سهم خود را از تماشای تو می گیرد


فاضل نظری

می‌بوسمت 
که مزه روحم عوض شود 

آرمیدند همه در حرم حرمت و ما


ساکن کوی خرابات مغانیم هنوز


(ادیب نیشابور)


دادیــم ز کف نقـــــد جــوانــــی و دریغــــــا


چیزی به جز از حیرت و حسرت نستاندیم

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می کنی

کنار تو غریبه های شهر نیز راحتند


تویی که از غریبه آشنا درست میکنی

آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند


آن کس که بداند و نداند که بداند

بیدار کنیدش که بسی خفته نماند


آن کس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به منزل برساند


آن کس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند


 «ابن یمین»

من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتا...

اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت

که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟

بهترم

                     حال مرا نپرس که هنجار ها مرا            مجبور می کنند بگویم که "بهترم"                                           

                           نجمه زارع

شورای نگهبان لبم مانع شد


وقتی که لبت برابرم واقع شد


یک لحظه دلم به بوسه ای قانع شد


قانون اساسی دلم گفت ببوس


شورای نگهبان لبم مانع شد


"عباس صادقی"

بفرمایید فروردین شود اسفند‌های ما

پریشان خاطران رفتند در خاک


مرا از خاک ایشان آفریدند

نباشد کششی


اگر از جانب معشوق نباشد کششی


کوشش عـاشق بیچاره بجایی نرسد


مولوی



با خاک یکسان کرد و رفت

من فکندم خویش را از خاکساری در رهش


او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت


محتشم کاشانی



زبان نمی‌فهمند

چشمهایم زبان نمی‌فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه

یا رفیق من لا رفیق له

Bruno Barbey

اما از همه جذاب‌تر تماشای کار مردی بود که پشت مسجد با قلم‌مو و رنگ از روی عکس سیاه‌وسفید و خندان یک مرد جوان، تصویر رنگیِ بزرگی روی پارچه نقاشی می‌کرد. کارش که تمام می‌شد، زیرش می‌نوشت: «شهید».

(داستان همشهری)

جدال معنایی؟!

مثلا همین کریستوفر را در نظر بگیرید (یا اصلا بگیرید ببرید! هشت سال کارکرده اما در حدِ نو است). سرچشمه‌ی مشکلات ما با کریستوفر این است که او به معنی دقیق واژه‌ها علاقه‌ دارد ولی ما به این علاقه‌ داریم که او لباس‌هایش را از کف خانه جمع کند. من می‌گویم: «کریستوفر، برو حموم و همه‌ی چیزاتم بریز تو لباس‌شویی.» و او می‌گوید: «باشه ولی لباس‌شویی خراب می‌شه.» در این لحظه، جواب درست این است که «اشکالی نداره. بذار خراب بشه.» اما غرور باعث شده تا سال‌ها تجربه، هیچ تاثیری روی من نگذارد و من (ابله ابدی) می‌پرسم: «چرا لباس‌شویی خراب می‌شه؟» توضیح می‌دهد: «خب، اگه بخوام همه‌ی چیزام رو بریزم توش باید کفشامم بریزم. ماشین خراب می‌شه دیگه.» سعی می‌کنم خونسردی خودم را حفظ کنم و بامهربانی می‌گویم: «خیلی‌خب. غیر از کفشات.» سوارِ مهربانی من می‌شود و شادمان اعلام می‌کند: «پس یعنی کمربندم رو بندازم تو ماشین؟» نمی‌دانم در این لحظه چه حرفی می‌زنم که شوهرم می‌گوید: «عزیزم، نباید این‌جوری سرش داد بزنی.»

و نسخه‌ی دیگری از این جدال معنایی:

«پات رو نکوب به پایه‌ی میز.»

«نمی‌کوبم، می‌زنم.»

«خب پس پات رو نزن به پایه‌ی میز.»

«پام نیس. چنگاله.»

«خب پس چنگال رو نزن به پایه‌ی میز.»

«همچین چنگال خوبی هم نیس…» و به همین‌ترتیب.

جین کر/ ترجمه: احسان لطفی

داستان همشهری

با آن دو چشم عسلی

دست و پای کندو کندو زنبور را

بسته ای

از پشت


بعضی انسان ها
به عده ی دیگر از انسان ها
انسان های دیگری را یادآور می شوند

آنها که به یاد آورده اند، غمگین اند
آنها که یادآور شده اند، بی خبر...

آنهایی هم که در یاد آمده اند
به احتمال زیاد در شهری دور
هیچ چیز را به یاد نمی آورند

یاشار کمال
ترجمه‌ی سیامک تقی زاده

همچون مگسان روی پلیدی منشین


زنبور عسل باش انیس گل باش

در چشم دیگران منشین در کنار من 


ما را در این مقایسه بی آبرو مکن


فاضل نظری

قلـم در کـف دشمـن است

ندانـــم کجــا دیــده‌ام در کـتـاب
که ابلیس را دید شخصی به‌ خواب

به قامت صنوبر به طلعت چو ماه
بــرازنده ی بــزم و ایــوان و گـاه

نظر کـرد و گفت: ای نظـیر قـمر
نــدارند خلـق از جمـالت خــبر

تـو را سهمگین روی پنداشتند
به گـرمابه در زشت بنـگاشتند

بخندید و گفت آن نه شکل من است
ولـیکـن قلـم در کـف دشمـن است  

 

سعدی