عاشقانه های یک سرباز


نشانی پای مفقودم را از آفتاب نیمروز بگیر

سرم را از نیزار


دستم را از خور


تکه های تن مرا از ارتفاع و باد


چشمم را از منقار پرندگان.


جمع که شدیم کنار هم،


روی بُرجک نگهبانی در مرز طلاییه


کنار ایستگاه پمپاژ نفت


می بینی هنوز سعی می کنم


در خیابان های شلوغ شهر


تو را پیدا کنم با دوربین نظامی.


درست پیش از آنکه


خمپاره مرا


تکه تکه کند این طور،


دلبر غمگینم!


داریوش معمار

مجموعه شعر «اصطبل»