شب بود و خاموشی، و مردم همه خواب

گریه اش را سر داد. شانه هایش لرزید و سرش روی دوش بابا سبحان افتاد. بابا سبحان نتوانست خودش را  نگه دارد، بغضش ترکید، گردنش خم شد و بی اختیار مسیب را بغل کرد و میان خاموشی با هم گریه کردند.... صدایشان را امــا، هیچکس نمی شنید. شب بود و خاموشی، و مردم همه خواب.(ص 136)


آوسنه ی بابا سبحان، محمود دولت آبادی ،موسسه انتشارات نگاه