چای...

هر بار خواست چای بریزد، نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار
با واسطه "سلام" برایش رسانده ای

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است           
دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست
گفتند باز روسری ات را تکانده ای                  
گفتند باز روسری ات را تکانده ای

می خندی و برات مهم نیست ... ای دریغ       
می رقصی و برات مهم نیست مرگشان
من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای       
مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

بدبخت من...فلک زده من...بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم... تو مانده ای!


حامد عسگری