رامون چرا اینقدر لبخند میزنی؟
وقتی نمیتونی فرار کنی و دقیقاً به هرکسی محتاج هستی، یاد میگیری که با لبخند زدن، گریه کنی!
فیلم دریای درون
آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداند که بداند
بیدار کنیدش که بسی خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
«ابن یمین»
وقتی که لبت برابرم واقع شد
یک لحظه دلم به بوسه ای قانع شد
شورای نگهبان لبم مانع شد
"عباس صادقی"
من فکندم خویش را از خاکساری در رهش
او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت
محتشم کاشانی
چشمهایم زبان نمیفهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه
اما از همه جذابتر تماشای کار مردی بود که پشت مسجد با قلممو و رنگ از روی عکس سیاهوسفید و خندان یک مرد جوان، تصویر رنگیِ بزرگی روی پارچه نقاشی میکرد. کارش که تمام میشد، زیرش مینوشت: «شهید».
(داستان همشهری)
مثلا همین کریستوفر را در نظر بگیرید (یا اصلا بگیرید ببرید! هشت سال کارکرده اما در حدِ نو است). سرچشمهی مشکلات ما با کریستوفر این است که او به معنی دقیق واژهها علاقه دارد ولی ما به این علاقه داریم که او لباسهایش را از کف خانه جمع کند. من میگویم: «کریستوفر، برو حموم و همهی چیزاتم بریز تو لباسشویی.» و او میگوید: «باشه ولی لباسشویی خراب میشه.» در این لحظه، جواب درست این است که «اشکالی نداره. بذار خراب بشه.» اما غرور باعث شده تا سالها تجربه، هیچ تاثیری روی من نگذارد و من (ابله ابدی) میپرسم: «چرا لباسشویی خراب میشه؟» توضیح میدهد: «خب، اگه بخوام همهی چیزام رو بریزم توش باید کفشامم بریزم. ماشین خراب میشه دیگه.» سعی میکنم خونسردی خودم را حفظ کنم و بامهربانی میگویم: «خیلیخب. غیر از کفشات.» سوارِ مهربانی من میشود و شادمان اعلام میکند: «پس یعنی کمربندم رو بندازم تو ماشین؟» نمیدانم در این لحظه چه حرفی میزنم که شوهرم میگوید: «عزیزم، نباید اینجوری سرش داد بزنی.»
و نسخهی دیگری از این جدال معنایی:
«پات رو نکوب به پایهی میز.»
«نمیکوبم، میزنم.»
«خب پس پات رو نزن به پایهی میز.»
«پام نیس. چنگاله.»
«خب پس چنگال رو نزن به پایهی میز.»
«همچین چنگال خوبی هم نیس…» و به همینترتیب.
جین کر/ ترجمه: احسان لطفی
داستان همشهری
بعضی انسان ها
به عده ی دیگر از انسان ها
انسان های دیگری را یادآور می شوند
آنها که به یاد آورده اند، غمگین اند
آنها که یادآور شده اند، بی خبر...
آنهایی هم که در یاد آمده اند
به احتمال زیاد در شهری دور
هیچ چیز را به یاد نمی آورند
یاشار کمال
ترجمهی سیامک تقی زاده
ندانـــم کجــا دیــدهام در کـتـاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
●
به قامت صنوبر به طلعت چو ماه
بــرازنده ی بــزم و ایــوان و گـاه
●
نظر کـرد و گفت: ای نظـیر قـمر
نــدارند خلـق از جمـالت خــبر
●
تـو را سهمگین روی پنداشتند
به گـرمابه در زشت بنـگاشتند
●
بخندید و گفت آن نه شکل من است
ولـیکـن قلـم در کـف دشمـن است
سعدی