حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیارهی عریان چه بگویم؟
از بُغضِ فراموشیِ «همّت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟
با دخترکِ فالفروشِ لبِ مترو
یا بیوه زنِ بچّه به دندان چه بگویم؟
زن با غمِ شش عائله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گُشنه به ایمان چه بگویم؟
با او که گُل آورده دم شیشه ی ماشین
از لذّت این شرشر باران چه بگویم؟
دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟
تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم!؟
بری جایی که جای تو نیست ، کاری کنی که مورد علاقه ی تو نیست ، جایگاهی داشته باشی که رویای تو نیست ، آدمی بشی که بودنش دغدغه ی تو نیست ...
دست نجار است
که صندلی را تکان میدهد
وگرنه درختها
از مهاجرت خوششان نمیآمد
خوششان نمیآمد
به آنها بگوییم
میز
صندلی
کمد
از هر سه کوبایی، تنها یکی خواندن میدانست؛ حال آنکه چیزی نمیخواند: روزنامهها که کاملا زیر نظارت بودند و قابل خواندن نبودند. سانسور دامن کتابها را نیز میگرفت و کتابخانهها و دانشگاه را خالی میکرد. حزبهای مخالف پیوسته حرف میزدند: آنها خود را نگهبانان آزادیهای دموکراتیک میشمردند. همه، حتی حزب کمونیست خواستار قانون اساسی و انتخابات بود. اما صدایشان سال به سال یواشتر میشد و دیگر به گوش نمیرسید. باتیستا منفور بود ولی کسی نمیدانست چه کسی را باید جایگزین او ساخت. هرگاه با کسی از انتخابات عمومی صحبت میکردید به شما میخندید. باری، کوبا کشوری مینمود که تسلیم است و بدبختی به صورت تب در آن ثابت شده است
جنگ شکر در کوبا - ژان پل سارتر - جهانگیر افکاری
(عقاید یک گرگ)
در آدمی، عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم مُلک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طّب و غیر ذلک میکنند و آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر، معشوق را "دلارام" میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد - پس به غیر چون آرام گیرد؟ این جمله ی خوشی ها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایههای نردبان، جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است. خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد، تا راهِ دراز بر او کوته شود و در این پایههای نردبان عمرِ خود را ضایع نکند.
فیه ما فیه
مولانا جلال الدین محمد بلخی
این که عزلت و گوشه گیری با فضیلت تر است یا رفت و آمد با مردم،نسبت به اشخاص و احوال آنان تفاوت می کند
یادت میآید
دختری را دوست داشتیبهجت نجات گیل
دلخوشم با غزلی تازه، همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیستمحمد علی بهمنی