هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم | نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم | |
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم | شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم | |
حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد | دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم | |
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی | که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم | |
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم | که گر ز پای درآیم به دربرند به دوشم | |
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب | که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم | |
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم | که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم | |
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن | سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم | |
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل | که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم |
تمام اصلهای حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم:
هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.
پابلو نرودا
ﻣــﺮﻫــﻢ ﺯﺧــﻢ ﻫــﺎﯼ ﻛﻬﻨــﻪ ﺍﻡ
ﻛﻨــﺞ ﻟﺒــﺎﻥ ﺗــﻮﺳــﺖ!
ﺑــﻮﺳــﻪ ﻧﻤــﯽ ﺧــﻮﺍﻫــﻢ
ﭼﻴﺰﻱ ﺑﮕــﻮ...
"ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ"
چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقـــم به دیدنت از تپه های دور
من تشنــه ام بـــــــه رد شدنت از قلمرو ام
آهو ! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور
رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمن ِهر عبور
آواره ی نجـابت چشمان شرجــــی ات
توریستهای نقشه به دست بلوند و بور
هـرگــــــاه حین گپ زدنت خنده می کنی
انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"
دردی دوا نمی کند از من ترانه هام
من آرزوی وصل تو را می برم به گور
تعریف کردم از تــــو ، تــو را چشم می زنند
هان ای غزل ! بسوز که چشم حسود کور
یا رب تو مرا مژده وصلی برسان
برهانم از این نوع و به اصلی برسان
تا چند از این فصل مکرر دیدن؟
بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان
شیخ بهایی
|
تو آن شعری که من جایی نمی خوانم که می ترسم
به جانت چشم زخم آید چومی گویند تحسینت
محمدعلی بهمنی
ظاهر به عادی بودن یعنی داشتن لبخند بر لب وقتی میل به گریه دارد آدم را میکشد!
"پائولو کوئلیو"
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که یکسر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی
همیشه فکر میکردم در سی سالگی سحری است.
در ذهن من سی سالگی اتفاق بزرگی بود. فکر میکردم آدمهای سی ساله با همه آدمها فرق دارند. سیسالهها نه پیرند و نه جوان، نه خام بودند و نه ناتوان. سیسالهها آدمهای بخصوصی هستند که حرفهایشان عاقلانه و رفتارهایشان پخته است، با چند تار موی سپید و نشاط جوانی
نرگس جورابچیان
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می کنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتادۀ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم
و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالۀ زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد!
مصظفی مستور