متن پیادهشدهی مکالمهای میان احمد متوسلیان و حسن باقری را بخوانید:
احمد متوسلیان آرام، مودب و با احترام سخن میگوید. درعینحال اثری از استیصال و اعتراض هم در صدایش هست. حسن باقری در مقابل محکم و باقدرت حرف میزند. میخواهد متوسلیان را قانع کند.
متوسلیان: ما میگیم این خط، این قسمت رو از ما تحویل بگیرید، ما بتونیم بیشتر به کار سازماندهی برسیم.
حسن باقری: میدونم. اگه از جنوب رخنه شد با کیه؟
متوسلیان: با اونی که اینجا رو تحویل بگیره.
حسن باقری: نمیتونه این.
متوسلیان: خب اون رو بذارید زیر امر فجر. مگه منطقهی فجر نیست. بذارش زیر امر فجر.
حسن باقری: عجب بابا! کی رو میگه بذار زیر امر کی؟! آخه این حرف رو میزنی، فکر هم میکنی؟
متوسلیان: بله دیگه، برای اینکه اون مجبور بشه، بیاد بچسبونه.
حسن باقری: زمان نیست. ما فرداشب میخوایم حمله کنیم. این تعویضی اگه بکنه تا فرداشب طول میکشه. ما میخوایم این رو بذاریم تو خط که شب حمله بعد از اینکه شما رفتید جلو، خط خالی نباشه. بابا! ما بیستوچهارساعت، جون بکنیم، چهلوهشتساعت وقت داریم. محاله حمله از پسفردا شب به بعد بیفته. این تیپ هنوز لوازمش تو حمیدیهست. نیروش رو سوار کنه بیاد فرداشب میرسه. تیپی نیست که بتونه خط نگهداره که.
متوسلیان سکوت کوتاهی میکند. انگار میخواهد افکارش را جمعوجور کند. بعد با صدای محکمتری بحث را ادامه میدهد.
متوسلیان: حاجآقا! من به خدا قسم، مسالهی شرعیش رو دیگه از عهدهی خودمون خارج میدونیم و دیگه نمیتونیم اونجا وایستیم.
حسن باقری: عجب! اگه یکی رو گذاشتیم اومد پشت رو شست و برد، تکلیفت چیه؟
متوسلیان: اون تکلیف دیگه با ما نیست.
حسن باقری: یعنی تا حالا هرچی امثال وزوایی رو تو این خط شهید دادی، بیان بشورن خط رو ببرن؟ هیچ مسالهای نیست؟ تو مساله شرعیش رو به عهده میگیری اگه دورت زدن؟
متوسلیان: آره.
حسن باقری: این جلوی توئه حاجیها! اگر از جناح چپ شکافی شد، رخنهای شد، من این رو کتبا مینویسم، شما هم کتبا به من جواب بده، اون تیپ رو میآرم میذارم اینجا.
دوباره سکوت حکمفرما میشود. متوسلیان پاسخی نمیدهد. گیج شده است. نمیداند چه جوابی بدهد. دوباره آرام میشود. اما حسن باقری هم سعی میکند متقاعدش کند. برای هر سخنِ او پاسخی آماده دارد.
متوسلیان: شما خدا شاهده من رو مستاصل کردید!
حسن باقری: بحث استیصال نیست. استیصال مال همهست. بحث حفظ اسلامه. من یقین دارم این تیپ بیاد اینجا نمیتونه...
متوسلیان: شما اگه بحث حفظ این مطلبه، به این تیپ فجر بگید بیاد بچسبونه.
حسن باقری: گفتم. از صبح رفتم، الان اومدم.
متوسلیان: بههرحال ما هم به این نتیجه رسیدیم که دیگه نمیتونیم. یعنی واقعا رسیدیم به آخرش. من امروز اومدم...
حسن باقری: چرا به آخرش رسیدین؟ مگه اسلام آخر داره آخه؟
متوسلیان: نه نداره. ولی الان ما امروز این پنجمین فرماندهی گردانمون شهید شده. دهمین فرماندهی گردانمون شهید شده. اونم کسایی که خدا شاهده بهعنوان مسوول تیپ انتخاب کرده بودن.
حسن باقری: تو یه جایی رو که با خون یه همچین بچههایی حفظ کردی، چهجوری دلت راضی میشه که به سادگی بره از دستت؟
متوسلیان: خدا شاهده ما هرموقع داریم میریم اونجا، با نیرو داریم حرف میزنیم، زل میزنه فقط ما رو نگاه میکنه! یعنی من دیگه اصلا نمیتونم برم اونجا. روم نمیشه بهقرآن برم!
حسن باقری: بابا مگه واسه خودت میکنی که روت نمیشه آخه؟
متوسلیان: نه. برای خودم نمیکنم. ولی میرم اونجا میبینم نیرو از بس اینجا خون ریخته شده، من رو همینطور نگاه میکنه. میگم آقا پاشو برو ، هی نگاه میکنه.
حسن باقری: حالا اگه یه وقت فردا دورت زدن، چی به همین نیرو جواب داری بدی؟
متوسلیان جوابی نمیدهد. سکوتی طولانی حاکم میشود. دیگر بحثی وجود ندارد. انگار متوسلیان به جبههاش برگشته تا بازهم مقاومت کند. مقاومتی که به فتح خرمشهر میانجامد.
داستان(همشهری)